به تنه ی درخت تکیه داده بود و گرمای مطبوع آفتاب تنش را مورمور میکرد و چشمان روشنش را آزرده میکرد.نمی از برگ فرو ریخت.آسمان آبی تا بی کران ادامه داشت. ساعت هفت صبح بود و هنوز بهار نیامده,سرما ی شدیدی بود. پاهایش در کفش سرد و خیس کمی بی حس شده بود.به یاد خانه افتاد.سرش را به درخت تکیه داد و چشمانش را بست:پدر,مادر,مزرعه و نیز خواهر کوچکش, عید نوروز امسال چه خوش خواهد گذشت.چشمانش را باز کرد و به روبرو نگاه کرد:شش سرباز آماده با تفنگ در روبرویش ایستاده بودند.
رییس ساواک فریاد زد:"گروهان!......آماده......هدف.......آتش!!!!!!!!!"